گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،

بيدارم؛

گاهگاهي نيز،

وقتي چشم بر هم مي گذارم،

خواب هاي روشني دارم،

عين هشياري ...

آنچنان روشن كه من در خواب،

دم به دم با خويش مي گويم كه

بيداري ست ، بيداري ست، بيداري ...

 

اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،

پيش چشم اين همه بيدار،

آيا خواب مي بينم؟

اين منم، همراه او؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از اميد ؟

روي راهي تار و پودش نور،

از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟

 

اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا

خواب يا بيدار،

جاوداني باد اين رؤياي رنگينم ...

..............................................................................

 بيائيداز شوره زار خوب و بد برويم

چون جويبار، آئينه روان باشيم: به درخت، درخت را

پاسخ دهيم!

و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم

   برويم، برويم و بيكراني را زمزمه كنيم ...