نزدیک آی ...
بام را بر افکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته ی این بار سیاه
اندوه مرا بچین ، که رسیده است ...
دیری است ، که خویش را رنجانده ایم ، وروزن آشتی بسته است
مرا بدان سو بر به صخره ی برتر من رسان ، که جدا مانده ام
به سرچشمه ی « ناب» هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم
فرسوده ی راهم ، چادری کو میان شعله ی و باد دور از همهمه ی خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فرو ریزد ، که بلند آسمانه ی زیبای من است
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد ، پرنده هوای فراموشی کند
تو را دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت
و بیندیش ، که سودایی مرگم. کنار تو ، زنبق سیرابم
دوست من ، هستی ترس انگیز است …
به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه ی نامم
بروی ، که تری تو چهره ی خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره فرو نشست ، بمان تا شنوده ی آسمان ها شویم
بدرآ ،بی خدایی مرا بیاگن ، محراب بی آغازم
نزدیک آی ، تا من سراسر ( من ) شوم ...
.......................................................................
پ ن: بی تابی انگشتانم شور ربا یش نیست ، عطش آشنایی است ...
حلالم کن دارم میرم چقدراین لحظه دلگیره